۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

 ستایش :
یک فیلم
گلشن میبینه منم می بینم
و
خسته ام
کار پایان نامه پیچ می خوره ؛ گره می خوره ؛ گره ش باز میشه دوباره گره می خوره
...
فیلم
گلشن داره میبینه منم میبینم
و اشک گوله گوله داره میریزه
نه برای فیلم
می دونم
خسته م
فقط همین
دوباره پا می شم
فقط یه مقدار باید استراحت کنم
کمی آهسته تر 

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

as far as my feet will carry me

استرس ۲ ساله : مهر و امضای حراست
استرس چند ماهه : نمره اروتوپدی ( نه که نمره ش مهم باشه صرفا از جهت تمدید بخش نشدن )
هر دو در بهترین وضعیت ممکن تموم شد
و هنورم میشه امید داشت 

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

 روز خوب
روز بد
روز خوشحالی
روز غم
روز اشک
روز آه
روز ترس
روز بدی بود
روز خوبی بود
خوب شروع شد
بد تموم شد
با شانس شروع شد
با ترس ادامه پیدا کرد رسید به امید
با اشک ادامه پیدا کرد و با غمی عمیق تمام شد

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تا حالا اینقد راحساس نکرده بودم که می خوام برم خونه
خسته شدم از این همه تنبلی که تو وجودم رخنه کرده
به شدت از هر گونه انگیزه ای ( مشروع و نا مشروع ) استقبال می کنیم
تصمیم می گیرم ( در لحظه ای ) که فردا برم پارس آباد دیدن مناظر قطعا خوشایند خواهد بود
و در لحظه ای بعد تصمیم می گیرم که اصلا چه کاریه برم خونه که بهتره
ولی خب باید برم پارس آباد ؛ باید بتونم که به این تنبلی روب کرده فائق بیام
...
کلا دارم به این موضوع فکر می کنم که اصغر فرهادی بعد این چه فیلمی میخواد بسازه
...

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

تا مدتها فیلم جدایی نادر از سیمین در ذهنم سنگینی خواهد کرد
تا مدتها روحم آزار خواهد دید
تا مدتها
تا خیلی از مدتها تک تک نگاه بازیگرانش آزارم خواهد داد
نگاه لیلا به نادر تو آسانسور بیمارستان
صدای  ضعیف لیلا به نادر  تو ماشین که تو رو بذارم تو خونه برم دنبال ترمه و آقا جون
نگاه سمیه به ترمه تو آخر فیلم
نگاه های راضیه اسنقی تو دادگاه به قاضی موقعی که شوهرش رو می خواستن زندانی کنن
نگاههای آقا جون به نادر
صدای فریاد لیلا : من غلط کردم غلط کردم
سیمین گفتن آقا جون حتی
اون لحظه ای که آقا جون دست سیمین رو گرفته بود و ول نمی کرد
اون لحظه ای که نادر تو دادگاه می گه : من یه پدر بیمار دارم آلزایمر داره و هر وقت نگاه کردم شنیدم که بغض داره که صداش داره میلرزه که نم یخواد گریه کنه این لحظه برام آشناست ، لحظه ای که نمی خوایی از مریضی موجو استفاده کنی ولی نیاز داری طرفت بدونه بفهمه درکت کنه ولی نمی تونی
کلا لیلا حاتمی رو تو این فیلم
به گمانم فردا هم باید نیم کیلو بستنی و یه آب پرتغال بخرم بد جور ریختم به هم
ریختم آقا
اون لحظه که ترمه میگه : خودم دیدم ساکش پشت ماشینش بود ، اومده بود بمونه ، نادر خراب شد میشد دید لیلا قبلش خراب شده بود

اون لحظه تو حموم که نادر دیگه میشکنه و کجا آدم بشکنه براش بهتره جز در کنار کسی که تنها ، براش مونده

اشکای لیلا موقعی که می گه یه کلمه نگفت نرو انگار نه انگار من 14 سال باهاش زندگی کردم
لیلا و نادر در مرز داشتن و نداشتن همدیگه

امان از سیمین نادرتان آقای فرهادی
امان از نادر سیمینتان آقای فرهادی
امان از سمیه راضیه تان آقای فرهادی
امان از حجت راضیه تان آقای فرهای
امان از ترمه سیمینتان
امان از اسم فیلمتان
امان از نادرتان که از سیمین جدا میشود
 حتما باید دچار حمله قلبی شم ؟

جدایی نادر از سیمین 3

اوپس
لیلا حاتمی بد خوب بازی کرده
اون نگاهش تو آسانسور بیمارستان به نادر
چی بود ؟
عشق بود ؟
اعتراض بود ؟
نگرانی بود ؟
التماس بود ؟
تمنا بود ؟
در خواست بودن بود ؟
چی بود ؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

Life as we know it

نیم کیلو بستنی سنتی
آب پرتقال
شونصد تا کتاب
هوارتا فیلم جدی
کاغذهای پایان نامه له شده زیر پا
من به دنبال فیلم چرتی هستم که بخنداندم فقط همین

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

جدایی نادر از سیمین
دلم برای نادر گرفت  هنوز هم گرفته است حتی
سیمین را ولی درک می کنم
نمی گویم چرا سیمین چنان کرد
گلشن می گوید
خیلی هم می گوید
...
مرا جای خودم بگذار 

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

مهین تاج رو از فلاکتی نجات دادم که خدا عوضم دهد کلی
چرا وقتی داشتم مهین تاج رو عوض می کردم حتی ذره ای با خودم فکر نکردم با این همه بوک مارکر تو فایر فوکسم چه کنم ؟
همیشه وقتی میندوزم رو نو می کردم به چیزی که اصلا و اصلا فکر نمی کردم قضیه بوک مارکر هام بود این دفعه اما موقع  نو کردن مهین تاج فکر کردم : وقتی مهین تاج رو عوض کنم بوک مارکر ها میپرند ُ فقط همین ؛ یکی جمله خبری بود از برابر چشمام عبور کرد
کلا حوصله نوشتنم نیست