۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

من خسته ام و فکر می کنم دیگر از این مهلکه جان سالم به در نخواهم برد و افسوس که این روز را چه نزدیک می بینم
برسد به دست او که کمر به نیستی ام بسته است
خودت را خسته مکن من تسلیم شده م
فقط

تنهایم بگذار

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بیا با من مدارا کن  که من مجنونم و مستم 
اگر از عاشقی پرسی بدان که دلتنگ آن هستم 
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خسته ام 
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بسته م 
...
اهنگی رو بعد از مدتها پیدا کردن 
آن هم آهنگی به این غمگینی برای من 
...
اگر از زخم دل  پرسی بدان مرهم بر آن بسته م
...
آن هم در شبی چنی غمگین 
آن هم با حالی چنین تنها 
چنین غم 
...
بیگانه البر کامو خوانده م و راوی داستانش مرا یاد دوستی در دور دستها انداخته است 
راست است که هنوز دوست خطابش می کنم 
راست است که برایم شما شده است ولی او نشده است هنوز 
راست است که اشک بر چشمانم میدواند 
راست است که دیوانه ام می کند 
شاید به این خاطر است که نمی خواهم فکر کنم 
...
راستی آلبر کاموی عزیز (؟!) بعد از مدتها یکسره ۱۰۰ صفحه کتاب خواندم 
فردا میروم شاید کتاب دیگری از شما دست گرفتم 
من بی تفاوتی موجود در کتاب بیگانه تان را پسندیدم 
من کلا ادمی هستم که همه چیز را ( البته اگر در ارتباط مستقیم با روح و روان خودم نباشد ) به بی تفاوتی تعبیر می کنم 
کلا من این جوریم 
...
معده ام به هم ریخته است 
روده ام هم دارد به هم میریزه 
گاهی این جوری میشم 
حتی قبل از اینکه سرطان بگیرم هم همین طور می شدم و این اصلا به سرطان کوفتی که من را گرفت  ربطی ندارد 
...
همین الان یادم میاد که پریا سفارش کرده بود اگر آمدم تبریز خبرش کنم با هم بریم بیرون ولی من حالش راندارم و راستش فکر می کنم الان این وقت شب برای قرار گذاشتن مقداری خیلی دیر هست 
...
الان من در مرحله ای هستم که همه چیز و همه کس رو با ارتباطشون با سرطان کوفتی م می شناسم و طبقه بندی می کنم 
و این خیلی خطرناکه 
ولی خب این جوری م 
و کاری هم نمی تونم در این رابطه انجام بدم 
دستم هم درد می کنه 
اینم مال قبل سرطانه